توحید
توحید

توحید

عدالت عمر(رض)


عدالت عُمَرْ


در ایامی که عمرو بن العاص از طرف حضرت عمر والی وفرمانروای سرزمین مصر بود، در یکی از میدانهای عمومی شهری که مقر فرمانروایی‌اش بود مسابقه اسب دوانی برگزار شد. سوارکاران ماهر مسیحی مصری و مسلمین عرب در این مسابقه شرکت کردند. یکی از اسبهایی 

  که برای مسابقه به میدان آورده شده بود، اسب اصیل محمد فرزند عمروبن العاص بوده که به وسیله یکی از سوارکاران عرب وارد میدان مسابقه شده بود، چون یکی از اسبها که شباهت زیادی به اسب محمد بن عمرو داشت، درست در گرماگرم مسابقه از بقیه اسبها سبقت گرفته، جلو می‌افتد، محمد بن عمرو به تصور اینکه اسبش برنده شده از فرط خوشحالی از جای برخاسته می‌گوید فرسی و رب الکعبه. یعنی قسم به پروردگار کعبه این اسب من است». ولی همین که اسب نزدیک می‌آید معلوم می‌شود آن اسب، اسب یکی از مسیحیان قبطی است. و چشم محمد بن عمرو خطا دیده لذا از شدت شرمندگی و برای فرونشاندن خشمش قبطی صاحب اسب برنده مسابقه را با تازیانه می‌زند و می‌گوید: بگیر این ضربتها را از دست فرزند اشراف

قبطی که از اعیان و اشراف شهر بوده نمی‌توانسته زشتی این ضربتها را که در انظار مردم خورده فراموش کند، لذا راه مدینه در پیش می‌گیرد و شکایتش را به حضور عمر رضی الله عنه عرض می‌نماید.
انس بن مالک راوی داستان می‌گوید: حضرت عمر شکایت قبطی را استماع نمود و سپس فرمود (اینجا بمان)، چندی نگذشت که فهمیدیم حضرت عمر فرمان داده تا عمرو بن العاص و فرزندش محمد از مصر به مدینه آیند، چون ناگهان دیدیم که هر دو آمدند. حضرت عمر آنها را به مجلس خلافت احضار و قبطی شاکی را نیز در ِآنجا حاضر فرمود، تا مجدداً شکایتش را در حضور آنها تکرار نماید.
چون محمد بن عمرو در حضور مردم به جرم خود اقرار نمود، آن حضرت تازیانه‌ای را که در دست داشت به دست قبطی داد و فرمود این تو و این فرزند اشراف که تو را بی تقصیر زد، اینک او را با دست خود با این تازیانه بزن قصاصت را از او بگیر.
قبطی تازیانه را برداشت و در حضور خلیفه و اهل مجلس، محمد بن عمرو را زیر ضربت تازیانه گرفت. حضرت عمر می‌فرمود: (بزن فرزند اشراف را) سپس فرمود: (بزن بر فرق سر خود عمرو بن العاص؛ چه فرزندش تو را بدین سبب زد که او در آنجا قدرت دارد) عمرو بن العاص عرض کرد (یا‌امیرالمؤمنین! عفو بفرما؛ حقش را گرفتی و وجدانت را از این بابت راحت فرمودی). قبطی نیز عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! کسی را که مرا زده بود، زدم. حضرت عمر فرمود: به خدا قسم اگر این فرمانروا را می‌زدی تو را باز نمی‌داشتم تا آن که خودت دست از زدنش باز می‌داشتی، حضرت عمر: پس از آن رو به عمرو بن العاص کرد و حقیقتی گفت که تاریخ بشریت از زبان کسی جز عمر نشنیده و همیشه تا ابد برای او آن را ثبت کرده است. می‌دانید چه فرمود؟ فرمود: یعنی ای عمرو! از کی مردم را برده گرفته‌اید و حال آن که مادرانشان آنها را آزاد زاییده‌اند؟


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.